چهل و دوم

ساخت وبلاگ

سلام

امروز هوا سرد بود انگار داریم از تابستون میریم ولی امروز یه کتانی خوشگل نیاز دارم که از سایت خریدم و خیلی راحتم.

خوب، بیایید نگاهی به تاریخ و آداب و رسوم تاهیتون بیندازیم

 

بخش 38


بعد گفت: من جلسه نرفتم... منتظر بودیم ببینیمش و وقتی آقاجون و نسرین جون وارد اتاق شدند حرفش را قطع کرد. همه حرف می زدند و ذهنم مشغول بود. ناراحتی و بی جا بودن نسرین جون باعث شد طاها شرم سر از اتاق بیرون بره و من تو دلم جیغ زدم که نرو...

پیانو 103 چند ساعت بعد آزاد شدم و به خانه رفتیم. یک هفته از این موضوع گذشت و آقاجون و نسرین جون همچنان با طاها صحبت کردند. ده روزه طاها رو ندیدم و دلم براش تنگ شده. به کارخانه رفتم و سرم را با بچه ها گرم کردم اما طاها را تا چند ساعت ندیدم انگار ناپدید شد. احساس افسردگی می کردم و هر روز خودم را به خاطر دوست داشتن طاها سرزنش می کردم. من با کسی صحبت نمی کردم و مثل یک ربات کارهای روزانه ام را انجام می دادم. یک روز که به کارخانه رفتم، منشی طاها سریع به من سند داد و سریع گفت: خانم میرزایی، اتفاقی برای من افتاده، لطفا این را به آقای رستگر بدهید، ممنون. و خیلی زود از دیدم ناپدید شد. یک دستم روی سرم بود تا چادرم نیفتد و یک نفر پرونده ها را نگه داشته بود. از استرس وارد اتاق طاها شدم.


اولین کاری که کردم این بود که نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم نفس سردی که اتاق را پر کرده بود وارد ریه هایم شود. در اتاقش در نبود، مدارک را روی میزش گذاشتم و قصد خروج داشتم که در با صدای بلند باز شد و شوهرم روی چهارچوب در ظاهر شد. از اینکه کلمه مرد را در دلم گفتم کمی از خودم خجالت می کشیدم اما باید این میل را جبران می کردم... در بسته شد و بدون حرف به سمتم رفت.


پیانو 104 نمیدونستم این حرکت احمقانه چیه پس عقب نشینی کردم. سپیده احمق، او تمام هفته منتظر شماست که به کارخانه می آیید. حضورش، بویش، نفس گرمش آرامش کرد، چرا برمی گردی؟ مغزم چیزی فرمان نمی داد و با هر قدمی که برمی داشت عقب می رفتم تا اینکه پشتم سردی دیوار را حس می کرد. فاصله به 50 سانتی متر نمی رسد. خیلی هیجان زده بودم و اصرار داشتم که با صدای ضربان قلبم تایید می شود و دعا می کردم که این صدا به گوش طاها نرسد. دستش را روی دیوار کنار سرم گذاشت و کمی به من خم شد، چشمانم گرد شد و از خجالت لبم را گاز گرفتم. آرام زمزمه کرد: صبح... چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

ترشحاتش رو توی صورتم انداخت. دستانم سست شده بود و کنترل چادر بالای سرم را از دست دادم و لیز خورد و روی پاهایم افتاد. از شرم و خجالت چشمانم را محکم فشردم تا تماشاگر تنبلی نباشم. نفس گرمش را از دور حس می کردم. چرا من نتوانستم کاری انجام دهم؟ او چه کار کرد؟ صدایش را کنار گوشم شنیدم که با دقت گفت: استغفار می کنم. سریع چشمامو باز کردم. مرا رها کرد، خم شد و چادرم را برداشت. به آرامی بالای سرم گذاشت و گوشه ی دستش را فشار داد و به دماغش نزدیک کرد.


پیانو 105 نفس عمیق دیگری کشید و چادر را رها کرد. دستش را پشت گردنش گذاشت. او طول و عرض اتاق را طی کرد و من در آنجا ایستادم و کاری از دستم بر نمی آمد. دوباره پرسیدم: طاها با من چه می کنی؟

به خاطر مردانگی همه چیز و دوری، اشک از گوشه چشمم حلقه زد.وقتی ناگهان چشمانت به چشمان من می رسد، چشمانت را باز می کنی و خودت را به من نشان می دهی: سپیده دم؟ چشمانش را ریز کرد و حرفش را اصلاح کرد: سپیده خانم؟ من... ببخشید خدا لعنتش کنه نباید میکردم... عاقبت با افتادنم تموم شد. خودم را رها کردم. جلوی من زانو زد.


عصبانی شدم و گفتم: چرا با من این کار را می کنی؟ تصمیم گرفتی من را شرمنده کنی؟ چرا...نتونستم ادامه بدم. دهنتو ببند سپیده، اون آدمای دیگه رو دوست داره، نباید باهاش ​​بازی کرد. قلب شما اینگونه است نباید خودت را له کنی، سرش را پایین انداخت و گوشه چادر را در دست فشار داد: وقت اعتراف. چشمانم را می بندم و به چشمان قهوه ای اش نگاه می کنم. طاها:نمیدونم از کجا اومدی و از کجا اومدی ولی من...دلتو باختم.خودم و چی دیدم...

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 3 شهريور 1401 ساعت: 14:21