43

ساخت وبلاگ

سلام روز خوبی داشته باشی

امروز میخواهیم در مورد یک شب خاص صحبت کنیم، شب تولد مادرم، و من واقعا گیج شده بودم، بنابراین به سایت همیشمن رفتم و یک کفش کالج زیبا خریدم.

 


بخش 37

بلند شد و رفت. او رفت و من با تعجب به در باز خیره شدم. چی گفت؟دوستم داره!؟مثل من؟لبام به آرامی از هم باز شد و با لبخندی بی صدا باز شد.در ذهنم مدام حرف هایش را تکرار می کردم و باعث افزایش خوشحالی ام می شد. لبخند ناگهان از روی لبانم محو شد و با عجله به سمت در اتاق رفتم. کجا میره؟میخواد تنهام بذاره؟وقتی بفهمم دوستش دارم؟ به اندام محکمش خیره می شوم که لباس هایش را جذب می کند و قدم های بلندی برمی دارد. او می ایستد، قلبم می تپد، او برمی گردد و به بالا نگاه می کند، من به او نگاه می کنم، نه می ترسم. او ناز است، چشمانش را گرد می کند و به راهش ادامه می دهد. برایش آرزوی سلامتی می کنم و او را از چشمانم دور می کنم. از اینکه رقابتی ندارم خیالم راحت است. چون طاها برای من است... او مرا دوست دارد.


پیانو 107 سوار تاکسی شدم و به خانه رفتم. یگانه هم آنجا بود. به دیدار آقاجون و نسرین جون آمد. وارد که شدم آقاجون با خنده گفت: سپیده خانم منو از دست دادی. چه مفهومی داره؟ یعنی آنها هم می فهمند که من بازنده هستم؟ یگانه با ناراحتی به من نگاه کرد و نسرین جون سعی کرد لبخند بزند. منظورت چیه آقا؟ آقاجون: خوشبخت بشی دختر خوشگل. دنیا روی سرم خراب شد چه مفهومی داره؟ این غیر ممکن است! طاها رفت و رفت حالا چیکار کنم؟ چطوری به آقاجون بگم؟ من که ندارم... با بغض و دل شکسته به اتاقم رفتم و بی توجه به چهره مردم در را بستم. سعی می کنم تا برگردی، اما ... امیدی به بازگشتش بود؟ گفت می خواهد از من دور بماند.ناامیدانه به گل های فرش نگاه کردم، پنج روز از رفتن طاها می گذرد تا امروز، روزی که خودکشی کردم. هر روز دلم تیره تر از روز قبل می شد و دیگر امیدی نمانده بود.

 

پیانو 108 به کارخانه می روم و پس از امضای استعفانامه ام را ترک می کنم. راه می روم و هر خاطره ای را که در راه دارم می ریزم. من آنقدر رها شده ام که به رویاهایم یا زندگی که باید برای آن بجنگم اهمیتی نمی دهم. پنج روز است که دیگر حرف نمی زنم و در سکوت روزه می گیرم، او را ندیدم مگر زمانی که به او قرص آقاجون دادم. نسرین جون هم رفت خونه یگانه... به صورتم نگاه کردم با آرایشی که یگانه برایم آورده بود هنوز کمبود چشمام مشخص بود. چادر را روی سرم گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برای دوستم چای بریزم. عمیق فکر کردم و متوجه شدم چون آب جوش روی دستم ریختم. من به روشنایی و رنگ اهمیتی نمی دهم. چای را روی سینی گذاشتم و بیرون رفتم، اعتراف می کنم که به ظاهر و تعارف آنها اهمیتی ندادم. این دقایق شگفت انگیز فقط می خواهند تمام شوند. گوشیم زنگ خورد که گفتم داماد باید با عروس تنهایی صحبت کنه. طاها...بازم طاها...اشک تو چشمام جمع میشه و از عصبانیتی که سعی کردم مخفی کنم گفتم: شرمنده گوشی روشنه. دروغ مفید اشکالی ندارد. دکمه سبز رنگ را فشار دادم و گوشی را کنار گوشم گرفتم. فقط سکوت کن... سکوت میکنم... نمیدانم در این سکوت خواسته ام را بیان کنم یا غمم را.


پیانو 109 فقط صدای نفسش می آمد و زیباییش در این صبح تاریک. وحشت کردم و گفتم: آره؟... بازم ساکت شد باورم نشد و اشک از چشمام سرازیر شد. چرا ساکته چرا فرار کرد می خواستم جلوش رو بگیرم که صدایش آرامشش را به من بازگرداند.طاها: صبح؟ حالا نوبت من بود که ساکت باشم و فقط گوش کنم. طاها: میشه صدام رو بکشی؟... این طاها هست؟ طاها مغرور رفت تا تحقیر نشود؟ طاها که این هفته خبری نشد ذهنم بهم گفت بس کن و قلبم گفت اسمش را بارها و بارها بگویم. بغضمو قورت دادم و با خونسردی گفتم: باید برم... صبر نکردم و گوشی رو قطع کردم. داشتم وارد می شدم که در حیاط باز شد و نسرین جون وارد شد. وقتی او را دیدم مادرم ناراحت شد و خواست او را در آغوش بگیرد. رفتم پیش نسرین جون و بدون اینکه چیزی بگم بغلش کردم. با محبت بغلم کرد و نوازشم کرد. مثل ابر بهاری گریستم مثل سنگی که صبر پیدا کرد و سفره دلم باز شد.

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 105 تاريخ : جمعه 4 شهريور 1401 ساعت: 18:06