روز هفتم

ساخت وبلاگ

سلام روز خوش

امروز عید قربان بود، خیابان ها پر از هیاهو بود، خانواده ام مرا برای شام دعوت کردند، اما قبل از اینکه بروم، رمان را برای شما می نویسم. و مطمئنم با پیانو من تنها خواهم بود.

اما اول از همه باید برم برای ست تاب خواهرزاده ام سیم بکسل بخرم.

اما آنها نمی توانند امشب به عنوان غذای ما بمانند!


پیانو قسمت 6

صدای فریاد سپیده را می شنیدم، سپیده می گفت یگانه، اما اگر یک لحظه توقف می کردم معلوم نبود تکلیف یگانه و این شرکت چه می شود! وسط راه بازوم رو گرفت و محکم کشید.

پیانو 13 با عصبانیت و صدایی که سعی در حفظ آرامش داشت، گفتم: تنها من نیستم، تو نیستی، لطفا مرا رها کن. با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: سپیده باور کن نمی خواستم مزاحمت بشم، اگه کمی بیشتر صبر می کردی توضیح می دادم اوضاع چطوره، بیا بریم یه جای خلوت تر با هم حرف بزنیم. دیگر، همه به ما نگاه می کنند."

به اطرافم نگاه کردم و صمیمیت کلامش را کشف کردم. عصبانیتم رو کنترل کردم و گفتم: باشه بریم. با هم رفتیم پارک روبروی شرکت و روی صندلی نشستیم. خب گوش میدم یگانه: طاها پسر عمویم و صاحب این شرکت است.

راستش را از اول به تو نگفتم چون می دانستم مثل الان دچار سوءتفاهم می شوی و فکر می کنی که تو را زیر بار دین انداخته ام. و به یک نوازنده نیاز داشت. از او پرسیدم چه نوع ساز و او گفت ترجیحا پیانو. من به تو فکر کردم و وقتی در مورد تو به او گفتم، او گفت که تو را به آزمون آزمایشی ببرم.

دعوامون سر این بود که اصرار کردم تو رو بذاره تو مطب و گفت چرا باید اینکارو بکنه وقتی یه جای دیگه بهش نیاز داریم و دعواهای همیشگیمون شروع شد.به من اعتماد کن، من نمی خواستم شما را شرمنده کنم. آقاجون همیشه می گفت خشم دشمن انسان است و من با کنترل نکردن عصبانیتم زود قضاوت کردم و نزدیکترین دوستم را آزار دادم. با لحن مودبانه ای گفتم: این تنها راه درستی نبود که من و شما را وارد این شرکت کردم، از اینکه عجولانه عمل کردم عذرخواهی می کنم.

لبخندی روی لبم نشست و همدیگر را در آغوش گرفتیم. یگانه: خب حالا به عنوان دو دختر خوب به لحظه آق طاها می رویم. بلند شدم و به شرکت نگاه کردم، پیانوی 14 هزار نفری را دیدم که تنها مخاطب من پشت پنجره بود. سرم را پایین انداختم و تنها وارد شدیم. یادم باشد تمام اتفاقات عجیب و شاید خنده دار امروز را به آقاجون بگویم.


دوباره به اتاق مدیر برگشتم و این بار به کلمه حک شده روی در نگاه کردم: طاها روزگار. او وارد شد و بدون اینکه چیزی به من بگویم فرم را پر کردم و به آقای رستگر دادم. در این مدت یگانه با طاها چت می کرد و به او می گفت که می خواهد او را متقاعد کند. بعد از مطالعه فرم و کمی فکر، گفت: باشه، چقدر پیانو بلدی؟

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 19 تير 1401 ساعت: 17:14