14

ساخت وبلاگ

سلام

امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود، با اینکه سرما خورده ام، زیبا هستم

سرد بودن این حس را دارد که در جعبه ای قرار بگیری که هیچ کس با تو کاری ندارد و این برای من عالی است

با این حال مجبور شدم برم سر کار و رفتم پیش پسر خاله ام تا ازش سیم بکسل بخرم ولی بسته بود و برگشتم از سایت سفارش دادم و رفتم خونه درس خوندم و براتون نوشتم.

 

بخش 18


پیانو 30 پزشک و پرستار از وضعیت بیمار چیزی نگفتند و درب یکی پس از دیگری وارد اتاقی شد که «اتاق عمل» نام داشت. تمام وجودم می لرزید و بر من و این پیرمرد بیچاره طلب رحمت کردم. شرایط بدی بود و تمام خاطرات فوت پدر و مادرم مثل یک فیلم غمگین از جلوی چشمانم گذشت. اگر راهم را گم کنم نمی خواهم به زندگی ادامه دهم.


یگانه به امیر خبر داده بود و کمی بعد از ما رسید. هم غم و هم خشم در چهره اش دیده می شد. انگار از چیزی عصبانی بود. کنارش رفتم و با خونسردی گفتم: امیر اتفاقی افتاده؟ چرا گیچ شدی؟ در حالی که هنوز سرش را خم کرده بود و به کفش های واکس زده اش خیره شده بود، گفت: قبل از امروز اگر آقاجون می توانست اینطور باشد... سکوت کرده بود! _بگو امیر امروز دارم دیوونه میشم. امیر: مامانم اونجا بود خونه تو. خاله رفت خونه ما؟ اونی که گفت هیچوقت وارد خونه من نمیشه چی شد؟ این یعنی بدخلقی آقاجون ربطی به رفتن خاله داره؟ خدا رحمت کنه که آقاجون رو تنها گذاشتم.

پیانو 31 همه عصبانیتم رو به امیر ابراز کردم: خدا لعنتت کنه خونه ای که بهت داده دیگه ازش چی میخوای؟ خاله اونجا بود، نه؟ آیا می دانید انسان بودن یعنی چه؟ خاله چیزی به نام احترام به بابا و مامان هست؟ مادر شنید؟ گفتم و از رنج این پدر فداکار اشک ریختم.امیر به من نزدیک شد و گفت: صبح مادرم...


با تمام وجودم: خفه شو، برو بیرون، برو از اینجا. یگانه، طاها و چند پرستار با تعجب به ما نزدیک شدند. امیر ساکت شد و رفت. به دیوار تکیه دادم و لیز خوردم. یگانه بغلم کرد و مثل خواهر بوسید: خدایا ببخش، زیاد اذیتم نکن. سرم را روی زانوهام گذاشتم و بغلش کردم. دیگر پرستاری نبود اما طاها به نظر می رسید آنها را می کشد. آنقدر خسته و ناامید بودم که نمی توانستم از طاها به خاطر صبر و انسانیتش تشکر کنم. ذهنم به گوشه ای پرت شد و چشمانم به در اتاق عمل خیره شد... آیا این سرنوشت من باید باشد؟ آیا باید با ترس از گم شدن همیشه زندگی کنم؟


پیانو 32 ساعت ادامه داشت و هنوز پزشکان و پرستاران وارد اتاق عمل می شدند. از دور می دیدم که طاها با چند تماس تلفنی تمام وقت و جلساتش را لغو می کند و من عاشق مردانگی اش بودم.

یگانه پای من گریه می کرد و با وجود غمش به من دلداری می داد. می دانم آقاجون را هم مثل من دوست دارد و غمش از اعماق هویتش می آید. دکتر از اتاق عمل فریاد زد و مدام به همکارانش هشدار داد: «بیمار در حال مرگ است». تمام وجودم شنیده شد و دیگر نمی توانستم آن را روی گونه ام احساس کنم. طاقتم تمام شد و با تمام وجودم فریاد زدم: آقاجون. طنین صدای من در اتاق انتظار با صدای پرستار که می گفت: "دکتر مریض برگشت."

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 30 تير 1401 ساعت: 19:31