روز هجدهم

ساخت وبلاگ

امروز واقعا دلم برای خونه تنگ شده بود برای خودم بلیط گرفتم اومدم شهرم اینجا واقعا آرامشی نداره که روحم اینجا پیدا کنه هیچ جا پیداش نمیکنم. واقعا دلم برایش تنگ شده بود، ای کاش زودتر به سراغشان می آمدم، اما زمان برد

خوشبختانه لپ تاپم را با خودم بردم اما درب ضد سرقت کاملا شکسته است، از سایت دوستم سفارش دادم و فکر کنم فردا بیاید...

 


بخش 23

رو به من کرد و گفت: خانم سپیده ممکن است درخواستی داشته باشم؟ نفسم در سینه ام حبس شد و انگشتانم یخ زدند. منظور اون چیه؟ لطفا بدهید. طاها: آیا به کسی از این اتفاقات گفته ام، می توانم از شما کمک بخواهم؟ اگر دو نفر با هم کار کنند، نتایج بهتری خواهند گرفت. من عاشق این پیشنهاد شدم! آیا این بدان معناست که او می خواهد از تخیل من استفاده کند؟ البته من کمک خواهم کرد، اما چگونه؟

طاها: اگر به اسنادی که من جمع آوری کرده ام نگاه کنید، ممکن است متوجه چیزی نشوید. مثل یک داستان جنایی بود و من نقش کارآگاه را بازی کردم. آیا جدی است؟ آیا این بدان معناست که پیدا کردن این شخص برای او مهم است؟ خوب، اما وقتی نمی توانید کاری انجام دهید، فکر نمی کنم این معمار را ببینم. لبخندی زد و گفت: به خدا توکل کردم. من این جمله را خیلی دوست دارم. وقتی طاها این جمله را می گوید، فکر می کنم بهترین جمله ای است که تا به حال شنیده ام.


پیانو 41 بسیار مردانه است. کمی نشستیم و دوباره به بیمارستان رفتیم. آقاجون هنوز بیهوش بود و بیشتر از قبل نگرانم می کرد. دکترش گفت حالش خوبه پس چرا متوجه نشدی؟ چهار و پنج ساعت گذشت و من همچنان منتظر بودم و به پلک های بسته آقاجون خیره شده بودم.اگر جانم فدای تو شد، زود خوب شو تا دنیا را برایت گلستان کنم، از تو محافظت کنم و غم هایت را فراموش کنم. شما پدر و مادر من هستید، پس چگونه می توانم بدون شما زنده بمانم؟ آیا آخرین خواهد بود؟ وقتی به خودت آمدی و به خانه رفتیم، آهنگ مورد نظرت را برایت خواهم خواند. این حقیقت که وقتی گوش می دهی، مروارید خوبی از چشمانت می ریزد. وقتی تمام شد، مرا در آغوش بگیر که انگار همه پدر و مادرید. همون آهنگ... یه بار دیگه طاها از چشمم پنهان شد و غرق رویاهایم بودم. خدایا تنها تو هستی که این بنده ات را می بینی. چه چیزی برای من مناسب است، بگذار ...

پیانو 42 وقتی نماز صبح را خواندند، تمیز کردم و به نمازخانه بیمارستان رفتم. وقتی نمازم را خواندم حضور دیگران را در آنجا احساس کردم. من کمی ترسیده بودم، چون در آن نمازخانه تنها من بودم که چراغ ها خاموش شد و کمی هم ترسیدم که افراد دیگری آنجا باشند. وقتی پارچه اش را کنارم پهن کرد، نفسش سوراخ های بینی ام را پر کرد. سایه اش با من همخوانی داشت و بدن قوی اش کنارم بود. وقتی آخرین سلام را گفتم صدایش در گوشم پیچید: باشه و...


بعد از مکث کوتاهی به حرفش ادامه داد: با سلام. برگشتم سمتش و به چشمای عمیقش نگاه نکردم، گفتم: راست میگی صبح. مدتی در آن مکان ماند و برخاست. من هم ایستادم و بدنم را در جای خود گذاشتم. پشت سرش راه افتادم و به شانه های پهن و مردانه اش نگاه کردم. دوباره مرا به یاد تفاوت بزرگ روزگاران انداخت. این مرد واقعا می تواند تکیه گاه خوبی برای همسرش باشد. وقتی ایستاد، از افکارم بیرون آمدم و بلند شدم. وقتی کفش‌هایش را پوشید، خواستم بروم بیرون و کفش‌هایم را بپوشم که آن‌ها را کنار هم در مقابلم دیدم. تا جایی که یادم می آید از فرط خستگی هر کدام را دور انداختم و حالا... به طاها نگاه کردم داشت به من نگاه می کرد و با نگاه من لبخندی زد و از نمازخانه خارج شد. یعنی کفش های من را پوشید؟

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 127 تاريخ : دوشنبه 10 مرداد 1401 ساعت: 3:45