roz 20 om

ساخت وبلاگ

سلام

امروز برای من روز خوبی بود و زود بیدار شدم و رفتم قدم زدم، وقتی برگشتم کفش هایم را دم در در آوردم، مادرم با دیدن کتانی ام عاشقم شد. سریع سایت را گرفت و سفارش داد و از سرعت عمل کاملا متعجب شدم و وقتی رسیدم خونه براتون داستان نوشتم و شب زود خوابیدم.

 

بخش 24

 وقتی اذان صبحشان را گرفتم، دستانم را شستم و به نمازخانه رفتم. وقتی نمازم را خواندم حضور دیگران را در آنجا احساس کردم. من کمی ترسیده بودم، چون در آن نمازخانه تنها من بودم که چراغ ها خاموش شد و کمی هم ترسیدم که افراد دیگری آنجا باشند. وقتی پارچه اش را کنارم پهن کرد، نفسش سوراخ های بینی ام را پر کرد. سایه اش با من همخوانی داشت و بدن قوی اش کنارم بود. وقتی سالم آخرین حرف را زد صدایش نزدیک گوشم پیچید: باشه و... با کمی مکث به حرفش ادامه داد: درود. برگشتم سمتش و به چشمای عمیقش نگاه نکردم، گفتم: راست میگی صبح. مدتی در آن مکان ماند و برخاست. من هم ایستادم و بدنم را در جای خود گذاشتم. پشت سرش راه افتادم و به شانه های پهن و مردانه اش نگاه کردم. دوباره مرا به یاد تفاوت بزرگ روزگاران انداخت. این مرد واقعا می تواند تکیه گاه خوبی برای همسرش باشد.


وقتی ایستاد، از افکارم بیرون آمدم و بلند شدم. وقتی کفش‌هایش را پوشید، خواستم بروم بیرون و کفش‌هایم را بپوشم که آن‌ها را کنار هم در مقابلم دیدم. تا یادم میاد انداختمشون کنار و حالا... به طاها نگاه کردم اونم داشت نگاهم میکرد و با نگاهم لبخند زد و از نمازخانه بیرون رفت. یعنی کفش های من را پوشید؟ پیانو 43 بازم میگم تو و طاها رستگار کجایی؟ حتی در توهم شما هم جایی برای آن نیست.به نام یگانه; امروز صبح بیدار شدن عجیب است! _آره؟ یگانه: خب بال دختری که میخوای بهم بگی طاها کجاست؟ وقتی بهش زنگ می زنم سرش شلوغ است. حالت خوبه؟ هنوز زنده ای؟ از حرفش خندیدم و گفتم من خوبم، من هم خوبم، برادرم خوب است، وضعیتش ثابت است، آقا شما داشتی با تلفن صحبت می کردی و خوشبختانه پشت خط بودی. ، یک چیز دیگر؟ چرا انقدر زود بیدار میشی؟» یگانه: نمی خوام غر بزنم و خبری بگیرم، راستش کلیدت رو از کیفم برداشتم که امروز برم خونه رو تمیز کنم که با اومدن آقاجون افسرده نشه.


_بپذیر که کارت خوبه ولی دستم درد نکنه دوباره زنگ میزنم. یگانه: نه الان زنگ زدی برو کارتت رو بگیر مثل پسر عمویم رفتار کن. با خنده گوشی رو قطع کردم و به سمت اتاق آقاجون برگشتم ولی دیدم...

یه بار که طاها رو دیدیم گوشی از دستم افتاد و چشمام تا جایی که ممکن بود گشاد شد! مثل اینکه هر بار که مرا می ترساند مثل یک جن پشت سرم ظاهر می شود. او یک نگاه رنگ پریده به من و یک نگاه به گوشی اش انداخت و آن را گم کردم. باید می ترسیدم با ملاقات غافلگیرانه او را آرام کنم یا آن تلفن لعنتی را تعمیر کنم.

پیانو 44 یه قدم کوچولو برداشت و گوشه چادرم رو گرفت و گفت بازم ببخشید ترسوندم دیدم با تلفن حرف میزنی گفتم مزاحم نشی حالت چطوره؟ از رفتار فوق العاده او ناراحت شدم. به آرامی لباسم را از دستانش بیرون کشیدم و به زمین تعظیم کردم و گفتم: ممنون، من خوبم، تنها اوست. وقتی به قطعات شکسته فلز روی گوشیم نگاه می کردم و فهمیدم چقدر ترسو و احمق هستم احساس ناراحتی کردم.او هم خم شد روی زمین و تکه های گوشی را جمع کرد و گفت: تقصیر من است، سپیده خانم را درست می کنم.


سرم را بلند کردم و با نگاه طاها روبرو شدم. زمان متوقف شده است! فقط من و طاها چشماش همینه. اگر به چشمانش نگاه کنم همه چیز را فراموش می کنم. او کیست؟ فرشته؟ نجات دهنده؟ یا شاید یک قهرمان! هر چه بود حضورش سرشار از آرامش و اطمینان بود و آن را به دیگران منتقل کرد. با یه سرفه یه نگاه دزدیدم و گفتم: ممنون و شرمنده من همیشه باعث دردسر میشم. طاها: خواهش می کنم اینطوری حرف نزن، به آقاجون بگو به هوش آمده. آنقدر خوشحال بودم که حتی حواسم به بیرون آمدن کلمه آقاجون از دهان طاها نبود.

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 13 مرداد 1401 ساعت: 3:22