روز بیست و پنجم

ساخت وبلاگ

سلام

چطور هستید ؟؟

امروز تولد خاله ام است، من می خواهم از همان جایی که کفشم را خریدم، یک ست کیف و کفش زیبا برایش بخرم، اما نمی دانم فردا قرار است به مراسم برویم یا امروز بریم، پس می رویم روال قبلی

 

قسمت 38


شب بود و بعد از شام ساعت 9 آقاجون را برای استراحت به اتاقش فرستادم، دکترش به او گفته بود که اگر بیشتر از این مدت بیدار بماند، سیستم عصبی اش دچار اختلال می شود. نمیدونم چرا اصلا خوابم نمیبره من باید صبح زود به رستوران می رفتم و این وضعیت شب قبل من است. من حتی گوشی نداشتم که خودم را سرگرم کنم. مجبور شدم کتاب بخونم تا چشمام گرم بشه و بخوابم... طبق روال از صبح آماده شدم برم شرکت، تنها روز تعطیلش بود و به همین دلیل اومد خونه ما تا مواظب آقاجون باش


از هر دو خداحافظی کردم و رفتم، به محض رسیدن به شرکت طاها را دیدم که همزمان با من از ماشینش پیاده شد و با عصبانیت غیر قابل کنترل به سمت شرکت حرکت کرد. سریع دنبالش دویدم و داد زدم آقای رستگار... آقا. خراش؟ یه دفعه ایستاد و تو خیابون سرم داد زد که صورتش از عصبانیت برافروخته شده بود: چی؟ نگو آقای رستگار. چرا عصبانیتت رو سر من زدی؟ اما من چه گفتم؟ اگر شما را آقای رستگار صدا کنم پس چه بگویم؟ از رفتارش منزجر شدم و سرم را پایین انداختم. به سرعت آبم را قورت می دادم تا دیگر گریه نکنم. چادرم را جلو انداختم و در آن پنهان شدم. از فریادی که به سرم زد می ترسیدم. طاها: سپیده خانم میشه بگید؟ صدایش آرام و درمانده بود، نمی توانستم چشمانش را ببینم، اما از تردیدم گذشتم و چشمانم را به او دوختم. یکدفعه نفسش را بیرون می دهد و هرم گرمای بازدمش به صورتم برخورد می کند.کالفه دستش را از روی موهایش به سمت گردنش می کشد و جلوی گردنش می ایستد.


پیانو 68 طاها: بریم یه جای دیگه، اینجا خیلی شلوغه. چیزی نمی گویم و فقط پشت سرش راه می افتم، در قسمتی از پیاده رو که جایی کم تردد است می ایستد. با کمی فاصله از او روی صورتش دراز می کشم و از سنگینی نگاهش دهانم را باز می کنم تا نفس عمیقی بکشم، هوای نسبتا خنکی که وارد ریه هایم می شود و کمی آشفتگی ذهن و قلبم را آرام می کند. . طاها: سپیده خانم، خیلی خجالت می کشم، این اولین بار است که سر شما داد می زنم، واقعاً معذرت می خواهم.

لطفا من را ببخشید. آیا کسی از عشق خود عصبانی می شود؟ با گفتن سپیده خانم دوباره ساکت شدم؟ به آغوشش نگاه کردم. چقدر دلم می خواست دستم را دور بازوان پهنش حلقه کنم...سریع از کنارش رد شدم و وارد اتاق طاها شدم. نه به عطر طاها که لذت و آرامش او را به وجودت تزریق کرد و نه به آن مردی که این همه است. او اینجا چه کار می کرد؟ خیلی ترسیدم که ذهنم آرام نگیرد. وقتی در اتاق باز شد


از وحشت فریاد زدم! طاها: آروم باش منم طاها. خجالت کشید، اولین بار بود که جلوش داد زد. نفس عمیقی کشیدم و با نشستن روی صندلی استرسم رو رها کردم. انگار پاهایم نمی توانست وزنم را تحمل کند. طاها اومد سمتم و با جدیت گفت: پارسا کاری کرده؟ پس اسمش پارسا بود. چشمانم را بستم تا این جمله را سفارش دهم: وقتی دنبال کار می گشتم به رستورانت رفتم. پس... به من پیشنهاد شد... نمی خواستم بگویم. سرم را پایین انداختم و چادرم را محکم در دستم گرفتم.

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 93 تاريخ : سه شنبه 18 مرداد 1401 ساعت: 18:43