بیست ششم

ساخت وبلاگ

سلام

امروز یکی از روزهای جالبی بود برام ولی مثل همیشه سیم بکسل خاله که مخصوص ماشینش بود خراب شد و مجبور شدم برم از سایت بخرم که با کلی تنبلی رفتم و بعد رفتم. کار معمولی من...

 

قسمت 30


اما با دیدن قیافه خشمگینش به دنبالش رفتم، در راهرو فریاد زد که صدایش طنین انداز شد: پارسا! نه تنها پارسا بدکبال، بلکه سایر کارمندان نیز با ترس رو به طاها کردند و راه را برای طاها عصبانی باز کردند. پارسا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما وقتی مشت قدرتمند طاها به دهانش کوبید، کلمات را قورت داد. پارسا به عقب پرت شد و گوشه لبش پاره شد، کارمندان شروع به جیغ کشیدن کردند و یک بار دیگر اتاق را به سکوت فراخواندند: همه بیرون. حرفش آنقدر عصبانیت و تاکید و فرمان بود که همه بی دلیل از اتاق خارج شدند و ما سه نفر ماندیم.


پیانو 71 پارسا: چرا میزنی؟ بدون اینکه حرفی بزند گردنش را گرفت و دوباره به صورتش زد. نزدیک شدم و با ترس و نگرانی گفتم آقا طاها به خاطر خدا ولش کن. بی اعتنا به من دوباره با عصبانیت به او حمله کرد و در حالی که با مشت و لگد او را در باد می زد فریاد زد مرتیکه خجالت نمی کشی به فکر آبروی مردم هستی زن بی غیرت داری برو بیرون. " بعد از او.» دختران روستایی؟ تف به ناموسش.


اگر کاری نمی کرد چیزی از ترحم و چهره اش باقی نمی ماند. قدمی به سمتش برداشتم: پروردگارا، بگذار برود. انگار نشنیده بود چی میگه! به بدن بی جان پارسا نگاه کردم داشت میکشتش. مجبور شدم بازویش را بگیرم و تا جایی که می توانستم بکشمش و فریاد بزنم: من او را کشتم.

مات و مبهوت برگشت و به صورت رنگ پریده و عرق کرده من نگاه کرد. صورت پارسا اصلا قابل تشخیص نبود! با دیدن صحنه مقابلم تعجب کردم و با نگاهی آشفته صورتم را از او برگرداندم.دوباره حرص خورد و خواست بره سمتش که رو بهش شدم و دستامو باز کردم: خواهش میکنم داره میمیره. طاها: بمیره مرتیکه... دستی به پشت گردنش کشید و دستی به صورتش کشید: ببخشید. طاها به پارسا گفت: تمام قراردادهای کاری شما فسخ می شود، از امروز من را از دست می دهید و شرکت و کارمندانم را برای فرسخی رها نمی کنید، ضررش اشغال می شود.


پیانو 72 راهی برای بلند شدن نداشت طاها خیس عرق از یک طرف، پارسا بدبخت از یک طرف تکه تکه و تکه تکه شده و از طرف دیگر من عاشق این مرد حسود هستم... پارسا برایش مهم نبود. من اصلا ولی طاها... نباید دستش باشه. او آن را به خون یک فرد کثیف آلوده کرد. نباید... چند نفر پارسا را ​​به بیرون هدایت کردند و طاها به اتاقش برگشت. به خانه آبدار رفتم تا ...انگار جای من نبود که به طور رسمی روز کاری ام را شروع کنم، سوار ماشین شدیم. رانندگی با کفش های پاشنه بلند چقدر سخت است؟ به طاها نگاه کردم که چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. سریع و نامحسوس کفش هایم را در آوردم و شروع کردم. به چهره خسته و خوابیده اش نگاه کردم، لبخندی روی لبش بود. انشالله این ترفند من رو ندید. نمی دانستم کجا بروم، آیا سرنوشت به من نگفت آیا جایی برای استراحت داشتم؟ او با پدرش مشکل داشت و من دوستانش را هم نمی شناختم، به همین دلیل مسیر را به خانممان تغییر دادم. شاید اگه با آقاجون حرف بزنه یه کم آروم بشه. چند دقیقه ای در راه بودیم تا رسیدیم. تکان نخورد: آقاطاها؟


پیانو 74 پلک هایش تکان خورد و چشمان خواب آلودش را به آرامی باز کرد. _نمیدونستم کجا ببرمت تو خواب بودی و نمیخواستم بیدارت کنم واسه همین آوردمت خونه خودمون شاید راحتتر با آقاجون حرف بزنی. لبخندی زد: ممنون از حضورتون خانم سپیده. گونه هایم دوباره قرمز شد و از ماشین پیاده شدیم...دست به ماشین طاها نزدیم و با تاکسی رفتیم تا به شرکت رسیدیم از سیر گرفته تا پیاز تا یگانه را توضیح دادم و او با عصبانیت پوست لبش را گاز گرفت.

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 1324 تاريخ : چهارشنبه 19 مرداد 1401 ساعت: 14:14