بیست و هشتم

ساخت وبلاگ

امروز میخوام از روزم براتون بگم خیلی جالب بود ولی اول بگم چون تولد مامانم بود رفتم هدیه بخرم. از همون سایت یه صندل خیلی خوشگل براش خریدم و خیلی خوشحال شد ولی بالاخره یه اتفاقی افتاد که بعدا براتون میگم. فعلاً می خواهم رمان شما را منتشر کنم. که مدتها منتظرش بودی

 


پیانو قسمت 31


اما با دیدن قیافه خشمگینش دنبالش رفتم در سالن طوری فریاد زد که صدایش طنین انداخت: پارسا! نه تنها پارسا بدکبال، بلکه سایر کارمندان نیز با ترس به سمت طاها چرخیدند و راه را برای طاهای خشمگین باز کردند. پارسا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما وقتی مشت قدرتمند طاه به دهانش خورد، حرفش را قورت داد. پارسا به عقب پرت شد و گوشه لبش پاره شد.کارمندها شروع به داد و فریاد کردند و دوباره سالن را به سکوت فراخواندند: همه بیرون. سخنان او آنقدر عصبانیت و تاکید و فرمان بود که همه بی دلیل سالن را ترک کردند و ما سه نفر مانده بودیم. پیانو 71 پارسا: چرا می نوازی؟ بدون هیچ حرفی یقه اش را گرفت و به صورتش زد.

 

رفتم جلو و با ترس و اضطراب گفتم: آقا طاها بذار بره خدا. او بدون توجه به من دوباره با عصبانیت به او حمله کرد و در حالی که دومی زیر وزش باد با مشت و پا به او ضربه می زد فریاد زد: مرتیکا از همه چیز خجالت نمی کشی آیا به فکر آبروی مردم هستی؟ همسری بدون اشتیاق داشته باش، پس به دنبال او می روی.» دخترای معمولی؟ تف به ناموست اگر کاری نکرده بودم از تقوای او و چهره اش چیزی باقی نمی ماند. به سمتش رفتم: پروردگارا، خواهش می کنم او را رها کن.


انگار نشنیده بود چی میگم!

به پیکر بی جان پارسا نگاه کردم. داشت او را می کشت مجبور شدم بازویش را بگیرم و با تمام قدرت بکشمش عقب و فریاد بزنم: کشتمش. مات و مبهوت برگشت و به صورت رنگ پریده و عرق کرده من نگاه کرد.صورت پارسا اصلا قابل تشخیص نبود! با دیدن صحنه مقابلم شوکه شدم و با نگاهی گیج از او دور شدم. دوباره حرص خورد و خواست به او نزدیک شود که با او روبرو شدم و دستانم را دراز کردم: خواهش می کنم دارد می میرد. طاها: بمیره مرتیکه... دستشو گذاشت پشت سرش و دستی به صورتش کشید: ببخشید. طاها به پارسی گفت: تمام قراردادهای کاری شما فسخ می شود، از امروز من را از دست می دهید و حتی یک فرسخی هم شرکت و کارمندان من را رها نمی کنید، ضررش اشغال می شود.


پیانو 72 راهی برای بلند شدن نداشت طاها یک طرف خیس عرق و عصبانی یک طرف پارسا ناراضی تکه تکه و یک طرف و طرف دیگر عاشق این مرد حسودم... حواسم به پارسا نبود. اصلا نه ولی طاها... نباید دستش باشه. او را به خون یک آدم کثیف آلوده کرد. نباید... چند نفر پارسا را ​​بیرون کردند و طاها به اتاقش برگشت. به آبدرخانه رفتم تا.....شاید حالم بد باشه _بله البته. چای داغ را نوشید و سوئیچ ماشینش را به سمتم گرفت و گذاشت زیر دستم. انگار کار من نبود که روز کاری را رسما شروع کنم سوار ماشین شدیم. رانندگی با کفش های پاشنه بلند چقدر سخته؟به طاها نگاه کردم که چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. سریع و نامحسوس کفش هایم را در آوردم و به سمت استارت رفتم.

 

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 102 تاريخ : جمعه 21 مرداد 1401 ساعت: 2:23