بیست و نهم

ساخت وبلاگ

سلام روز خوش

دیشب بهت گفتم یه چیزی دارم که بهت بگم ولی اینقدر درد داره که دیگه نمیخوام یادم بیاد ولی باید برم قدم بزنم یه کتونی پوشیدم که به نظرم خیلی عزیزه و رفتم اما سیم بکسل را هم گرفتم، شاید می خواستم سفری کنم...

 


بخش 32

 

یگانه به ملاقات ما آمد و با دیدن طاها کمی متعجب شد، ابروهایم را بالا انداختم که چیزی نپرسم اما بعداً خودم به او می گویم. رفتیم تو اتاق آقاجون با دیدنمون یه گل شکفت:سلام دخترم سلام پسرم چی شده اومدی از این پیرمرد بپرسی؟ طاها کمی لبخند زد و روی تخت آقاجون نشست: آقاجون چی میگی؟ من و آقای یگانه میریم بیرون، آقای رستگار اینجاست، اگر اتفاقی افتاد بگو.

چشمانش را باز و بسته کرد و رفتیم. یگانه: کجا میخوایم بریم؟ طاها اینجا چیکار میکنه؟ چرا او گیج است؟ ایگان، اگر چیزی نگویی، می دانم چه اتفاقی افتاده است. بیا، ما باید به کارخانه برویم. تعجب کرد و دنبالم آمد.دست به ماشین طاها نزدیم و سوار تاکسی شدیم تا به کارخانه رسیدیم از سیر گرفته تا پیاز تا یگانه توضیح دادم و او پوست لبش را عصبی می جوید.


پیانو 75 وقتی رسیدیم مستقیم به اتاق طاها رفتم و مشغول بررسی پرونده ها شدم اما هر چه بیشتر نگاه کردم کمتر به نتیجه رسیدم. فایل رو با احتیاط بستم و سر جایش گذاشتم همون زیره. _ایگان اینجوری نمیشه باید تهش رو پیدا کنه. یگانه:منظورت چیه؟ میدونی دارم به چی فکر میکنم سپس چشمانش را بلند کرد و گفت: ای عمرو، آیا تو را تعقیب کنم، اگر می دانست مرا به خاک می کوبید. _این کار رو به خاطر طاها خیلی دوست ندارم...


چشمانم را فشار دادم. یگانه: آره بابا چشماتو مثل الاغ تقسیم نکن. من آن را به او دادم و راه را به سمت خانه آغاز کردیم.او در قیاس خود ناخودآگاه بود، "دزد و پلیس بازی می کند! نمی دانم ته پیاز هستم یا سر پیاز!؟ چرا این داستان برای من مهم است؟ البته چیز مهمی شده است! ، وقتی بین پاها حتی ذره ای هوا باید جواب بدهم، در اتاق آقاجون را به آرامی باز کردم و با دیدن صحنه مقابلم غرق در شادی شدم.


طاها زیر تخت خوابیده بود و آقاجون دستش را روی سر طاها گذاشت، اگر من موبایل داشتم از این صحنه ناب عکس می گرفتم. چقدر زیبا و آرام هستند این دو. پتوها را روی تخت چیدم و چادرم را روی تخت کشیدم. آرام رفتم و به یاد صحنه نفرت انگیز افتادم، دوباره لبخند زدم...

پیانو 76 ساعت در هفت شب نواخت و خانه کاملاً ساکت بود. یگانه تو اتاق من خوابید و آقاجون و طاها هم از ترس سر و صدا کردن و بیدار کردنشون روی تخت نشستن و کاری نکردن. کتابی در دست گرفتم و خواندم. چه عشقی هستند! تمام سطرهای کتاب و رنج این دو عاشق را خواندم، گریستم.


اتفاقات تلخ و شیرینی برایم افتاد!عاقبت خوشی نداشت، کتاب را بستم و بی صدا گریستم. این عاشقان عجیب و غریب بسیار مضطرب بودند. در اتاق آقاجون باز شد سریع اشکامو پاک کردم و به در نگاه کردم کی میاد بیرون؟ طاها خواب آلود بیرون آمد و صورتم را دید، حتماً چشمانم از گریه سرخ شده است و گونه هایم سرخ شده بود، چشمانش خواب آلود بود و با عجله به سمتم دوید. آرام زمزمه کرد: سپیده خانم چیزی شده؟ در حالی که لبخند می زدم و گریه می کردم، کتاب را برایش آوردم، بعد از خواندن صفحه آخر موضوع را فهمید و کنارم نشست: عشق هم شیرین است و هم تلخ.برای هر دوی آنها عالی است، ببینید ممکن است به پایان نرسند، اما زمان با هم بودن آنها باید پر از شادی و اشتیاق باشد. اشک هایم را با ته کلاهم پاک کردم: اما نمی توانم پایان بد را تحمل کنم و نمی توانم آن را تحمل کنم، عشق همیشه سخت است، ترجیح می دهم عاشق نشوم.

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 99 تاريخ : جمعه 21 مرداد 1401 ساعت: 3:14