سی یکم

ساخت وبلاگ

سلام

امروز زیاد اوکی نیستم با یکی از دوستای نزدیکم بحثم شده و واقعا بده که اینطوری بحث کنی همه ذهنم درگیره ار درون ناراحتم ولی بدیش این که حتی نمیتونم برم جلو که حرف برنیم اینقدر که مغرورم و باید فقط حرفامو تو خودم بریزم تا بمیرم و این واقعا درد داره خیلی بده

ولی باید به کارام برسم امروز بلند شدم رفتم برای خرید چوب که اینوطوری شدم زیاد دوس ندارم حرف بزنم تا همینجا کافیه روزتون بخیر

 

 

قسمت 18


32 ساعت پیانو گذشت و هنوز پزشکان و پرستاران به اتاق عمل آمدند و رفتند. از دور می دیدم که طاها با چند تماس تلفنی همه قرارها و جلساتش را کنسل کرده و از مردانگی او خوشم آمد. یگانه پای من گریه می کرد و با وجود ناراحتی مرا دلداری می داد. می دانستم او هم مثل من آقاجون را دوست دارد و غمش از اعماق وجودش سرچشمه می گیرد. دکتر از داخل اتاق عمل فریاد زد و مدام به همکارانش هشدار داد: «بیمار دیوانه می‌شود». تمام وجودم شنیده شد و دیگر احساس نکردم قطره ها روی گونه ام می ریزد.


صبرم لبریز شد و با تمام وجودم داد زدم: آقاجون. طنین صدای من در اتاق انتظار با صدای پرستاری که گفت: دکتر مریض برگشته آمیخته شد. لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست و همزمان با افتادن آزادانه...به دلیل سوزش دستم آروم چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم تا وضعیتم رو ببینم. سوزش دستم به دلیل گیرکردن سوزن در سرم بود. من تازه فهمیدم کجا هستم و احساس خوبی در من ایجاد شد. با عجله بلند شدم که سرگیجه شدیدی به سرم زد.

یک دستم را روی سرم گذاشتم و با دست دیگر کفش هایم را پوشیدم. یگانه وارد شد و با دیدن حال من با عجله رفت و به سمتم آمد: صبح چیکار میکنی؟من باید برم آقاجون، نمیتونم اینجا بمونم. پیانو 33 همزمان طاها وارد شد. دستم را روی سرم گذاشتم تا چادرم را بگیرم اما اثری از آن نبود! از شرم سرم را پایین انداختم. طاها: خانم میرزایی، پدربزرگ شما خوب است، جای نگرانی نیست که او را ببرید.


نفس عمیقی کشیدم انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده و دنیا دوباره برایم باغ گل شده بود. _ممنونم جناب رستگار خبر خیلی خوبی بهم دادی نمیتونم از زحماتی که کشیدی و این چند ساعت زحمتت تشکر کنم. لبخندی به من زد و اسم یگانه را گفت: بیا یگانه را بگیریم، بعداً خاله نگرانت می شود. یگانه: تو برو به مامان گفتم تا سحر می مونم. دستش رو فشردم و با لبخند دلگرم کننده ای گفتم: "تنها من خوبم، ببخشید امشب اینجا بمونی درست نیست عزیزم، اگه چیزی شد بهت خبر میدم." یگانه:ولی صبح تو تنها میشی چند ساعت دیگه صبح میشه نگران من نباش طاها:من میمونم پیش سپیده خانم چی گفت خانم سپیده تا یک چند لحظه پیش من خانم میرزایی بودم چطوری سپیده میخواستی بمونی که من تنها نباشم پیانو 34 خدایا میخوام دختر خوبی باشم و بهش فکر نکنم اما تو بردی از شروط و شروطی که بهت میدم.نیم لبخند از خدا رفتم و گفتم:ممنونم جناب رستگار خیلی لطف کردی و زحمت کشیدی تا الان طاها: وظیفه هست. درست نیست که اینجا تنها بمانی


گونه هایم صورتی شده بود و چشمانم خجالت زده بود. دهانم را باز کردم تا مقاومت کنم، اما صدایم با یک نیشگون خاموش شد. چشمانم پر از اشک شد برای ماندن تو و تمام شیرینی های قلبم. با یاد وضعیت آقاجون به خودم لعنت فرستادم. چگونه می توانم در حالی که رنج می کشم خوشحال باشم؟ یگانه از ما خداحافظی کرد و لحظه به لحظه به من و طاها نوید داد.چه شبی قرار است امشب باشد. با این گرگرفتگی های گاه و بیگاهم، مطمئنم که آدم ایده آلی نبودم. چطور ممکن است پسری با کمالاتش عاشق نباشد؟ شاید ازدواج کرده با این فکر سریع به دست چپش نگاه کردم.

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 108 تاريخ : دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت: 0:06