سی ششم

ساخت وبلاگ

سلام امروز حرفی برای گفتن نداریم فقط باید برم از سایت سیم بکسل بخرم بعد رمان و طرز تهیه غذا براتون میذارم.

 


چند دقیقه در سکوت گذشت و حرفی رد و بدل نشد. _نسرین جون امروز روز سختی بود برات استراحت کن خیلی وقت داریم حرف بزنیم و گریه کنیم. سرش را بالا و پایین تکان داد: باشه دخترم من هم تو را خسته کردم فقط طلوع؟ _عشق من؟

پیانو 89 نسرین جون: تو بال نداری از من عصبانی هستی؟ سرتو بیار پایین یعنی من خیلی بی ادب بودم؟ اگر بگویم بله، چه بگویم؟ _نه این چه حرفیه؟ نسرین جون: اگه بهم دروغ بگی از چشمای پسرم میفهمم. چیزی عمیق در چشمانش وجود دارد که نمی تواند بگوید. چی میخواستم بگم؟بگو پسرت سوژه دلم شده؟منبع داستانهایم؟یا کسی که تو رویاها دنبالش میگشتم؟چطور شرایطمو براش توصیف کنم؟ _شاید اشتباه متوجه شده باشی نسرین جون چه لزومی داره که از رئیسم ناراحت باشم؟ شرکتی که فریاد می زد باور نکرد

گفت: باشه دخترم حتما اشتباه کردم. سریع بلند شدم و با شب بخیر آهسته از اتاق خارج شدم. آنقدر تند بود که متوجه کسالت و کم توجهی من به طاها شد. بالاخره او یک مادر است و می تواند چشمان پسرش را بخواند. چرا طاها ناراحت شد؟ آیا فکر می کرد راز خود را به مادرش بگوید؟ خواستم به اتاقم بروم که طاها راهم را بست. دوباره ترسیدم و دستم را روی دیوار گذاشتم. طاها: بازم ترسوندمت! اخم کردم: کاری کردی؟ کمی به من نگاه کرد، انگار می خواست چیزی بگوید، اما آنقدر مغرور بود که نمی توانست حرف بزند. دست در جیبش کرد و گوشیم را بیرون آورد. نو بود مثل زمانی که خریدم.


پیانو 90 طاها: میخواستم گوشیتو بدم، یه بار دیگه از اینکه ترسوندمت عذرخواهی میکنم.دستش را گرفتم و آرام از او تشکر کردم. طاها: من هم می روم، اینجا ماندن اشکالی ندارد، ببخشید. از کنارم گذشت، کجا می خواست برود؟ سریع برگشتم: آقا. طاها؟ ایستاد، رو به رویش شدم: خواهش می کنم امشب پیش آقاجون باش، نسرین جون از تو مراقبت می کند. دستاشو تو جیبش کرد... #قسمت 51 و گفت بعدا خودم مواظب مامان میشم. آقای رستگر لطفا امشب بمون و به نسرین جون توضیح بده انتظار دارن اینجا بمونی وگرنه خیالشون راحت نیست. می خواست چیزی بگوید که از قبل انجام داد و به او شب بخیر گفتم، مسافت راهرو را تا اتاقم طی کردم، در اتاق را طوری باز کردم که تنها یک نفر مبهوت شد و نیمه بلند شد. بستر. _اونجا چیکار میکنی بذار برم پایین ببینم. خودش را روی تخت صاف کرد و با نیش باز گفت: نه، نه، نمی روم. تنها برو پایین بهت میگم پس کجا بخوابم؟ با ابروهاش به زمین اشاره کرد. بنابراین! پس میخواستم عصبیم کنم

پیانو 91 شنل و شالم را درآوردم و خودم را روی تخت و در واقع روی کف پا انداختم. صدایش در گلویش گیر کرد و صورتش قرمز شد. کی الان پایین میخوابه؟ تنها: من. لبخند پیروزمندانه ای زدم: حالا که می دانی جات کجاست، امشب به تو اجازه می دهم در رختخواب با من بخوابی. او یک نفس عمیق کشید. تمام حرف هایی که زد با حرص از دهانش بیرون آمد.

شب بخیر به هم گفتیم و خیلی زود هر دو خوابیدیم. با اذان صبح بلند شدم و یگانه را بیدار کردم، نماز خواندیم و یگانه دوباره خوابید. اما دیگر نمی توانم بخوابم، تصمیم گرفتم برای تهیه صبحانه به آشپزخانه بروم، بی سر و صدا شیر داغ و چای را آماده کردم. میز را چیدم و خواستم از آشپزخانه بروم که طاها را با تی شرت و شلوار گرم دیدم. آیا از ورزش می آید؟ طاها: سلام صبح بخیر._سلام. هنوز با تعجب به حالش نگاه می کرد که خندید و گفت عادت دارم صبح بعد از نماز ورزش کنم. توهین گفتم میریم صبحانه طاها: تنهایی غذا میخورم؟

 

پیانو...
ما را در سایت پیانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saren pianoplus بازدید : 113 تاريخ : جمعه 28 مرداد 1401 ساعت: 20:04